کاش نباشم و نبینم آن روز را که سایه بلند شما بر سرمان نباشد آقا؛ خدا میداند و خودتان هم خوب، که چقدر از مردم این سرزمین و مردمان پاک سیرت دنیا به نفس شما زندهاند که عطر و بوی امامشان را میدهید و هرچه میخواهند از دلالت بر خوبیها، در شما مییابند.
آن یکی که ادعای ابرقدرتیاش در عالم طنین انداخته، بدون آداب و تشریفات، شرفیاب حضورتان میشود و خلوتی اختصاصی میطلبد؛ و دیگری هم که خباثت در ذات شیطانیاش لانه کرده، به بزرگی شما معترف شده و عاجز است از مقابله با کلام نافذ و چون نور شما.
ولی چه آتشی زدهاید به دلهای ما... چند روز است که دائما این جملات در گوش جانم زنگ میزند:
«هر وقت من فکر این را میکنم که این جنگ و شهادت و این میدانهای شرف و خون تمام بشود و ما بمانیم و بعد یک وقتی مثلا به تصادف بمیریم که خیلی میبینیم، به تب بمیریم، از تصور این فکر خدا شاهد است آنچنان به قلبم فشار میآید؛ یک میدان مسابقه افتخار ابدی و الهی، یک میدان مسابقه بهشت، این از آدم گرفته شود و آدم همینطور بمیرد. خیلی سخت است... ای کاش که مرگ ما هم مثل مرگ بچههای شما (خانواده شهدا) باشد.»
«بزرگترین آرزو و افتخار بنده این است که در این راه پرافتخار و پرفیض و پربهجت، جان خودم را تقدیم کنم.»
«من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبروئی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همهی اینها را من کف دست گرفتم، در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد؛ اینها هم نثار شما باشد. سید ما، مولای ما، دعا کن برای ما»
«ما مدعیان صف اول بودیم؛ از آخر مجلس...» و ناگهان بغض شما میترکد و لابلای اشکها بقیه شعر گم میشود.
همهاش در ذهنم این فکرها میچرخد که آیا قرار است خداوند این دعاها و تضرعها را اجابت کند؟ آیا ...
بغض گلویم را میفشارد و مینویسم تا بار گلویم را سبک کنم. دعای آرامبخش دلم یک بیت است:
بارالها عمر ما بستان تمام لحظه ای افزای بر عمر امام
- ۹۴/۱۲/۲۸